آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود . محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید : «اقرأ باسم ربک الذی خلق ، خلق الإنسان من علق ، اقرأ و ربک الأکرم ، الذی علم بالقلم، علم الإنسان ما لم یعلم ... » بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید ، آدمی را از لخته خونی آفرید ، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است ، همو که با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت . . .